راز شقایق ها
درباره وبلاگ

هر کسی یه دل مشغولی تو زندگیش داره و نیاز به یه گوشه دنج واسه رسیدن به آرامش ، فکر کردن به رویاهایی که داره و...
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس ashkemahtaab.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 773
بازدید کل : 146832
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



دل نوشته ها
پنج شنبه 4 اسفند 1389برچسب:, :: 23:14 :: نويسنده : فائزه

 

 

رازعشق شقایق

 
 

شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

 

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

 

 

 یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

 
 
 
 
 

 

 

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

 

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

 

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

 

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش

 
 
 
 
 

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را
، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش
، آندم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

 

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

 

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
 
 

 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی

 
 
 

 
 
 

 
 

 

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

 

 
 

 

در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

 


واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

 

 
 
 

 
 
 

 دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

 
 
 
 
 
 
 

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه

 
 
 
 
 
 
 

 مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت

 

  
 

 

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد

 
 
 
 
 
 
 

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

 
 
 
 
 
 
 

و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

 

و نام من شقایق شد

 

گل همیشه عاشق شد

 

 



نظرات شما عزیزان:

محمدجواد
ساعت14:32---21 تير 1390
سلام دوست من وبلاگ زیبای دارین انشا الله که موفق باشین
دوست من من شمارو لینک کردم شما هم منو لینک کنید با نام خصوصی محمد جواد بهم سسریم بزنید برام یادگاری بزارین بای تا هایییی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: